.آن سوی دل تنگی ها خداییست که داشتنش جبران همه نداشته ها ست.گمنام76

اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد!

.آن سوی دل تنگی ها خداییست که داشتنش جبران همه نداشته ها ست.گمنام76

اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد!

.آن سوی دل تنگی ها خداییست که داشتنش جبران همه نداشته ها ست.گمنام76

خدایا
راهی نمیبینم !
آینده پنهان است اما مهم نیست
همین کافیست که
تو راه را می بینی و من تو را

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

پای حرف های بیسیم چی شهید باکری

رزمنده بسیجی، جناب آقای عبدالرزاق میرآب، بیسیم‌چی آقا مهدی از بعد عملیات والفجر مقدماتی تا عملیات «بدر» و ساعاتی قبل از شهادت ایشان بوده است. او در زمره اولین گروه از رزمندگان آذربایجانی است که به جبهه‌های جنوب اعزام و از عملیات آزادسازی سوسنگرد با ستاد جنگهای نامنظم وارد جنگ شده است. او بعد از تشکیل بسیج مستضعفین بعنوان بسیجی ۸۰ ماه در جبهه‌های حق علیه باطل حضور یافته است. آنچه در زیر آمده، قسمتی از خاطرات ایشان از آشنایی و همراهی با آقا مهدی در عملیات‌های مختلف است. این خاطرات، حاصل گفتگویی است که چند وقت پیش به درخواست دوستان سرویس دفاع مقدس خبرگزاری تسنیم در محل هیئت رزمندگان اسلام استان آذربایجانشرقی با ایشان انجام دادم. از آن موقع تا کنون، مترصد فرصت دیگری بوده‌ام که دوباره به حضور جناب میرآب بروم و پای شنیدن ناگفته‌های بیشترشان از آقا مهدی بنشینم. هر چند جناب میرآب هم مثل همه بچه‌های جنگ، بیشتر از ما که مشتاق شنیدنیم مشتاق گفتن هستند اما بعد از این گفتگو توفیق رفتن دوباره به حضورشان تا امروز نصیبم نشده. قسمتی از گفتگوی طولانیم با ایشان را که به فارسی بگردان و تنظیم کرده‌ام، ‌بمناسبت سالگرد شهادت آقا مهدی در اینجا قرار می‌دهم و ان شاء الله بقیه این گفتگو، و اگر توفیق گفتگوی مجددی دست داد، ادامه گفتگویم با او را در فرصت‌های بعدی روی وبلاگ قرار خواهم داد. در این گفتگو از جناب میرآب خواستم که هر جور و از هر کجا که خودشان مایلند از آقا مهدی سخن بگویند لذا چهارچوب کلیشه‌ای سؤال و جواب که در گفتگوها وجود دارد، در این گفتگو  جز یکی دو جا وجود ندارد.

 

از راست: شهید احد مقیمی - عبدالرزاق میرآب

 

بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. آشنایی بنده حقیر با شهید بزرگوار مهدی باکری به عملیات والفجر مقدماتی بر می‌گردد. آن موقع لشکر سه تا تیپ داشت. تیپ دو، تیپ نه و تیپ یک. تقسیم بندی تیپ‌ها بر اساس شهرها انجام گرفته بود و ما در تیپ دو بودیم. شب عملیات بود و ما داشتیم می‌رفتیم قرارگاه تیپ (که با قرارگاه لشکر یکی بود)، اولین آشنایی من با آقا مهدی آنجا در قرارگاه بود. آنجا از تواضع آقا مهدی و از برخورد شهید بزرگوار با صدا و سیما، بنده عاشق آقا مهدی شدم واقعا. قبلا هم دورا دور در مورد آقا مهدی شنیده بودم ولی از نزدیک کم کم با او بیشتر آشنا شدم. فراموش نمی‌کنم که شب عملیات بود و از صدا و سیمای مرکز آذربایجان غربی آمده بودند با آقا مهدی بعنوان فرمانده لشکر مصاحبه کنند. آقا مهدی خیلی شکسته نفسی کرد، نه از روی تعارف بلکه قلبا، با شکسته نفسی گفت که فرمانده ما آقای «چیتچیان» است و شما با آقای «چیتچیان» صحبت کنید. آقای چیتچیان هم آن موقع فرمانده منطقه پنج باقرالعلوم بود. معمولا در روزهای عملیات و در نزدیکی عملیات فرماندهان سپاه هر کدام می‌آمدند به میان لشکر خودشان و مسائل لازم از قبیل پشتیبانی و نیرو و غیره را پیگیری می‌کردند و کنار لشکر بودند تا به مشکلات عقبه رسیدگی کنند. هر چه به آقا مهدی اصرار کردند و با توجه به اینکه همه می‌دانستند که فرمانده لشکر آقا مهدی است ولی با اینهمه با شکسته نفسی بسیار می‌گفت که فرمانده لشکر ما و فرمانده ما آقای «چیتچیان» است. بگذریم... مسائلی هم هست که من به آنها پرداخت نمی‌کنم. من از همان موقع با آقا مهدی از نزدیک آشنا شدم و آن شب هم که شب عملیات والفجر مقدماتی بود با توجه به اینکه تیپ ما یعنی تیپ دو داشت وارد عمل می‌شد، آقا مهدی آمد و در نفربری که آنجا داشتیم در کنار فرمانده تیپ که آن موقع آقای «ناصر امینی» بود ایستاد و عملیات را هدایت کرد و از همینجا آشنایی کم کم ایجاد شد.

بعد از عملیات والفجر مقدماتی بنا به نیاز سپاه، ما رفتیم و دوره دیدیم. در عملیات والفجر 1 بدلیل حضور در دوره، نتوانستیم حضور پیدا کنیم ولی برای عملیات والفجر 2 دوباره ما به لشکر برگشتیم و تا اتمام جنگ، دیگر در لشکر بودیم. آنجا با توجه به اینکه کار ما در مخابرات بود، ارتباط نزدیکی با آقا مهدی پیدا می‌کردیم. در والفجر 2 در اولین مأموریت‌مان بعنوان خادم در خدمت آقا مهدی بودیم و افتخار ما این بود که در طول جنگ در خدمت این شهید بزرگوار بودیم و من باید واقعا بدون تعارف بگویم که در طول زندگی، بهترین زمانها برای من، زمانهایی بود که با آقا مهدی بوده‌ام. نه از روی تعارف، واقعا بهترین شبها و روزهایی که اکثر اوقاتش را در خدمت این شهید بزرگوار بودیم افتخار من این است که خداوند عنایت کرده بود به ما و ما خادم این شهید بزرگوار بودیم. از قبل از عملیات والفجر 2 با توجه به حضور در مخابرات ارتباط تنگاتنگ با فرمانده لشکر داشتیم و کار ما کم کم از همان موقع در مخابرات شروع شد. قبل از آنهم البته مسائل و خاطراتی داریم.

هیچ فراموشم نمی‌شود که بعد از عملیات والفجر 1 که لشکر بنا شد به منطقه غرب بیاید، ما آمدیم و در «کاسه‌گران» در گیلانغرب مستقر شدیم. این را باید بگویم که از اصول فرماندهی آقا مهدی این بود که کادرسازی می‌کرد و خودش نیروشناس و آدم شناس بود و اگر دو بار، سه بار، کسی را می‌دید می‌توانست بگوید که آیا این فرد در آینده می‌تواند مسئولیت قبول کند و گوشه‌ای از کار را در لشکر بگیرد یا نه، و بعد روی این فرد کار می‌کرد. تاکیدش همیشه به مسئولین واحدها و فرماندهان گردانها هم این بود که کادرسازی کنید. چون احتمالش هست که شما تا یک دقیقه بعد نباشید! از عملیات والفجر مقدماتی هم که با آقا مهدی آشنایی پیدا کرده بودیم، به آقای «الموسوی» (شهید) گفته بود که روی این دو نفر کار کنید. ما بی خبر بودیم. شهید احد مقیمی و بنده حقیر. آقای الموسوی ما را مرتب با خودش می‌برد قرارگاه و این جلسه و آن جلسه. یک روز شهید احد مقیمی به من گفت که: «میرآب بیا دیگر قرارگاه نرویم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «بچه‌ها پشت سرمان حرف در آورده‌اند که اینها مرتب با آقای الموسوی می‌روند و می‌آیند و آقای الموسوی همشهری بازی می‌کند و این حرفها.» خب طبیعی هم بود. وقتی چند تا فرهنگ از چند شهر مختلف یکجا جمع می‌شد این حرفها طبیعی بود که وجود داشته باشد. من گفتم: «اشکالی ندارد. نمی‌رویم خب.» یکبار موقع ظهر بود و جلسه بود که آقای الموسوی گفت: «بیا برویم جلسه». گفتم: «من نمی‌آیم!» رفت به شهید مقیمی گفت: «احد آقا! شما بیا برویم.» او هم گفت: «نمی‌آیم!» شهید الموسوی خیلی عصبانی شد و رفت سوار شد و ماشینش را مستقیم هدایت کرد به سمت چادر آقا مهدی. پنج شش دقیقه نگذشته بود که دیدیم آقای «صمد قدرتی» که پیک آقا مهدی بود از دفتر فرماندهی زنگ زد مخابرات و گفت که آقا مهدی می‌گوید احد مقیمی و میرآب زود بیایند چادر ما. با توجه به شناختی که ما از خصوصیات آقای الموسوی داشتیم، از ذهنمان خطور نمی‌کرد که ایشان برود چغولی ما را پیش آقا مهدی بکند. بین ما و فرماندهی صد، صد و پنجاه متری فاصله بود. یک تپه‌ای بود که آنطرفش چادر فرماندهی بود. در راه که با شهید مقیمی می‌رفتیم، به من گفت: «فکر می‌کنی چه اتفاقی افتاده؟ چطور شده که آقا مهدی ما را احضار کرده؟ مسأله‌ای پیش نیامده که!» اصلا به ذهنمان خطور نمی‌کرد که آقا مهدی برای چه موردی ما را خواسته. رفتیم داخل چادر آقا مهدی و سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم. آقا مهدی پرسید: «الله بنده سی! برای چه آمده‌ای جبهه؟» گفتم: «خب مشخص است، آمدیه‌ایم خدمت کنیم دیگر.» گفت: «پس چرا حرف گوش نمی‌کنید؟» گفتیم: «اقا مهدی چیز نشده که. چرا حرف گوش نمی‌دهیم؟ هر جا می‌گویند می‌رویم، هر کاری می‌گویند انجام می‌دهیم.» گفت: «نه، حرف گوش نمی‌کنید. آقای الموسوی وقتی می‌گوید بروید قرارگاه چرا نمی‌روید؟» احد مقیمی گفت: «آقا مهدی این که موردی نیست...» آقا مهدی گفت: «برای چه آمده‌اید شما؟ اگر می‌خواهید در جبهه باشید، سلسله مراتب را حفظ کنید، کار یاد بگیرید، بمانید و الا اگر می‌خواهید کار یاد نگیرید من روی شما حساب نکنم و الان هم بگویم که تسویه حساب کنند با شما، بروید. من اینجا روی شما حساب می‌کنم، فکر می‌کنم، برنامه‌ریزی کرده‌ام برایتان که کار یاد بگیرید. از این به بعد می‌روید حرف آقای الموسوی را گوش می‌دهید و هر چه گفت انجام می‌دهید و انشاءالله آینده آن را هم خواهید دید.» این حرفها شد و تمام شد. ما هم از شدت علاقه‌ای که به آقا مهدی داشتیم دستمان را گذاشتیم روی چشممان و گفتیم چشم. آنروز آقای الموسوی تنها رفت قرارگاه و ما را نبرد. از قرارگاه که برگشت رفتیم گفتیم: «آقا مصطفی! ما در خدمتتان هستیم. هر چه بفرمایید، هر کاری بگوئید انجام می‌دهیم. کار یاد می‌گیریم و اگر از دستمان بر بیاید خدمت می‌کنیم.» می‌خواهم این را بگویم که آقا مهدی کادرسازی داشت و در تمامی گردانها و واحدها هم این را انجام می‌داد. ما هم که کار کردیم و کار در مخابرات را یاد گرفتیم، مدیون آقا مهدی بودیم و مدیون شهید بزرگوار آقای الموسوی.

بنا شده بود در عملیات والفجر 2 لشکر ما عملیات کند. لشکر «33 المهدی» عملیات موفقیت آمیزی انجام داده بود و از محدوده هم خیلی جلوتر رفته بود. دستور این بود که لشکر ما برود و خط را تحویل بگیرد. با توجه به اینکه آقا مهدی به منطقه غرب کاملا وارد بود بعنوان فرمانده کل منطقه انتخاب شده بود و لشکرهای دیگر ارتش و سپاه را هم داده بودند که تحت نظر آقا مهدی باشند. مسئولیت لشکر ما را آنجا داده بودند به شهید «یاغچیان». شهید «حمید باکری» هم در محور دیگری بود و مسائل اطلاعات عملیات و شناسایی کار می‌کرد. حمید آقا به این منطقه نیامد. جنوب بود با بچه‌های اطلاعات و آنجا و جاهای دیگر کار می‌کردند. آقا مهدی آنجا فرمانده منطقه شد و ما همراه آقا مهدی به خط می‌رفتیم. آقا مهدی آنجا به من گفت که «شما برو با آقای یاغچیان باش.» آقای الموسوی و شهید احد مقیمی هم قرار شد در قرارگاه باشند. آن منطقه در عرض ده روز با تدبیر آقا مهدی و فرماندهی او بر منطقه، به چند تا پاتکی که زده شد جواب داده شد با مشارکت لشکر تبریز و سایر لشکرها و ارتش و منطقه تثبیت شد و بعد از اینکه قرارگاه مشخص شد، منطقه را تحویل دادیم به قرارگاه حمزه.

داشتیم می‌رفتیم برای عملیات والفجر 4 و چند نفر راننده‌ همراه لشکر بودند و نیروها را با ماشین خودشان آورده بودند. چون لشکر هنوز بصورت کامل در منطقه مستقر نشده بود آنروز به نیروها غذای سرد داده ‌شد. این راننده‌ها ناراحت شده بودند. آقا مهدی خیلی به اینها توجه داشت و حواسش بود که چون اینها غیرنظامی اند و برای یک روز در لشکر حضور دارند، ناراحت نروند از لشکر. اینها ایستاده بودند و صحبت می‌کردند، آقا مهدی به من گفت برو به آقای «دانشور» بگو بیاید اینجا ببینم اینها چه می‌گویند. رفتم به آقای دانشور گفتم: «آقا مهدی با شما کار دارد.» آمد. آقا مهدی گفت: «علی اکبر! اینها چه می‌گویند؟» گفت: «هیچی آقا مهدی! از اینکه بهشان کنسرو داده‌ایم ناراحت هستند.» آقا مهدی گفت: «هیچ موردی ندارد.» بعد پرسید: «حساب و کتابشان را تسویه کرده‌ای؟» گفت: «بله.» آقا مهدی گفت: «ببرشان داخل شهر برایشان غذای گرم بگیر تا ناراحت از اینجا نروند.» آقای دانشور گفت: «آخر ما به بچه‌ها غذای گرم نداده‌ایم. چطور به اینها غذای گرم بدهیم؟» آقا مهدی گفت: «اشکالی ندارد. اینها ماسوای رزمنده‌ها هستند. اینها یک روز مهمان لشکر هستند و بر می‌گردند به شهرشان. اگر فردا سپاه به اینها گفت نیرو ببرید به شهر دیگری، بگذار دلگرم باشند. و الا فردا بهانه می‌آورند. یکی‌شان می‌گوید ماشینم روغن سوزی دارد، آن یکی می‌گوید ماشینم خراب است و کلک می‌زنند! بگذار علاقمند باشند و بدبین نباشند به لشکر ما.» علی اکبر هم برد برایشان غذا گرفت بعدا آمد به آقا مهدی گفت: «انصافا خیلی کار خوبی کردید!» می‌خواهم بگویم آقا مهدی همیشه با تدبیر بود. در تمام مسائل. وقتی نگاه می‌کنی می‌بینی که بعضی مسائل خیلی ریز هستند اما کلی اهمیت دارند. آقا مهدی همیشه فکر آینده را می‌کرد. فقط امروزرا نمی‌دید.

در مورد مدیریت آقا مهدی زیاد بحث شده اما همیشه می‌گویند مدیر توانائی بود و قدرت مدیریت بالائی داشت و به همین مقدار بسنده می‌شود. لطفا در این مورد کمی بیشتر توضیح  بدهید.

بله، باید خدمتتان عرض کنم که آقا مهدی برای تمام مسئولین واحدها و گردانها یک دوره اصول مدیریت 22 بندی نوشته بود. من با دستخط خودش این را دارم و نگه داشته‌ام. الان در دانشگاه امام حسین (ع) هر کدام از این بندها یک سرفصل درسی شده. خوشبختانه حدود شش سال پیش بود که یک دوره مدیریتی برای پاسدارها در دانشگاه امام حسین (ع) گذاشته بودند که جمعی از پاسداران تبریزی هم بودند که روی این مسأله کار کردند و یک کنگره مدیریت آقا مهدی در دانشگاه امام حسین (ع) برگزار کردند و اصول مدیریت نوشته شده توسط آقا مهدی را دادند به رئیس دانشگاه امام حسین (ع) و ایشان هم داده‌اند در معاونت پژوهش دانشگاه کار شده و هر بندش را یک سرفصل کرده‌اند و امروز برای دانشجویان دانشگاه تدریس می‌شود. و در آینده هم که قرار است دو واحد درسی در مورد یکی از موضوعات جنگ داشته باشند می‌خواهند از همین اصول نوشته شده توسط آقا مهدی استفاده کنند.

می‌خواهم این را بگویم که این را برای فرماندهان و مسئولین واحدها و گردانها نوشته بود که با اینها جلو بروند و کار کنند. در این نوشته به تمام مسائل بصورت ریز پرداخته. اینکه فرمانده باید چه خصوصیاتی داشته باشد، صبور باشد، استوار باشد، شجاع باشد، معنویت و تقوا داشته باشد، چگونه رعایت بیت المال را بکند، همه مسائل را تک تک نوشته بود. علاوه بر این روی مسائل خیلی جزئی هم ایشان دید مدیریتی داشتند. مثلا داده بود برای ماشین‌ها برچسب درست کرده بودند و راننده یا بسیجی‌ای که می‌خواست ماشین را تحویل بگیرد می‌دید که برچسبی نوشته شده و نصب شده  که: «راننده عزیز! قبل از روشن کردن ماشین آب و روغن و آب باطری را چک کنید.» با اینکه فرمانده لشکر بود روی تمام مسائل لشکر کاملا ریز می‌شد. بعضی‌ها ممکن بود بگویند که فرمانده لشکر چقدر بیکار است که به آب و روغن ماشینها هم رسیدگی می‌کند. ولی قضیه این نبود. این سطح مدیریت یک فرمانده را نشان می‌داد. زمان جنگ امکانات محدود بود و اینطور نبود که توی لشکر مثلا هزار تا تویوتا داشته باشیم! ایران به زحمت از ژاپن و از جاهای دیگر می‌رفت تهیه می‌کرد. آقا مهدی روی تجهیزات و امکانات خیلی حساسیت داشت. روی بیسیم، روی اسلحه، روی قمقمه، روی همه چیز.

به مسئولین واحدها همیشه می‌گفت: ما اینجا برای این بسیجی‌ها هم پدر هستیم، هم مادر. و منظورش این بود که کاری بکنیم، و امکانات را جوری برای خط آماده کنیم که نیروها در خط احساس غربت نکنند. می‌گفت: ممکن است توی خط برای یک لحظه از ذهن رزمنده خطور کند که من اگر الان در خانه بودیم ترشی داشتیم برای خوردن! یا در تابستان سبزی خوردن داشتیم. روی این مسائل با تدارکات جلسه می‌گذاشت و تکیه می‌کرد روی اینها. در عملیات خیبر، بعد از شش هفت روز که جنگ بشدت ادامه داشت خط داشت یواش یواش آرام می‌شد. آقا مهدی به من گفت بلند شو برویم از خط بازدید کنیم. سر ظهر بود. قرار شده بود آنروز به بچه‌های غذای گرم داده شود. ما راه افتادیم و کانال را رد کردیم و داشتیم از خط لشکر 8 نجف عبور می‌کردیم دیدیم که غذای گرم به نیروهایشان داده‌اند و در کنار غذا در داخل نایلون فریزر سبزی پاک شده و شسته شده به سنگرها می‌دهند. آقا مهدی به من گفت: «میرآب! کاش شما هم برای بچه‌ها این کار را انجام می‌دادید. این بچه‌ها چند روز است زحمت کشیده‌اند.» وقتی خط لشکر نجف را رد کردیم و به فاصله یک کیلومتر به خط خودمان رسیدیم دیدیم که الحمدلله غذای گرم هست ولی سبزی پاک نشده آمده به خط. آقا مهدی وقتی این سبزی‌ها را دید عصبانی شد. به تدارکاتچی گفت: «این چیه دادیدی به اینها؟ اینها اینجا مگر آب دارند برای شستن سبزی؟ وقت دارند مگر؟ این سبزی‌ها را برگردان به داخل ماشین.» بعد به من گفت: «عقبه را بگوش کن، بگو مسئول تدارکات بیاید پشت خط.» من با شهید احد مقیمی تماس گرفتم گفتم بگو فلان مسئول تدارکات – نمی‌خواهم اسم بیاورم - بیاید داخل سنگر. پنج دقیقه بعد، احد مرا صدا زد و گفت فلانی آمده پشت بیسیم. من بیسیم را دادم آقا مهدی حرف بزند. گفت: «الله بنده‌سی! شما خودت می‌بینی این بچه‌ها هشت، نه روز است که با مصیبت جنگ کرده‌اند، آب ندارند برای شستن دست و صورتشان و نماز را با تیمم می‌خوانند، شما این سبزی شسته نشده را برای چی فرستاده‌اید جلو؟» او هم گفت: «آقا مهدی! من اطلاع ندارم بخدا. من گفته بودم آماده کنند ولی حالا همینجوری انداخته‌اند پشت ماشین آورده‌اند جلو.» آقا مهدی گفت: «من این سبزی‌ها را می‌فرستم عقب. یک نمونه هم از سبزی لشکر 8 نجف برداشته‌ام که می‌فرستم عقب. اگر با شام سبزی‌ها را به این شکل فرستادید خط که هیچ، و الا من شما را توبیخ می‌کنم!» آقا مهدی آن فرد را عزل کرد روی همین مسأله. و آقا مهدی، تا بود، دیگر آن فرد را به تدارکات راه نداد؛ بعد از عملیات کلا از تدارکات اخراجش کرد. به او گفت که «مدیریت شما ضعیف است. شما بعنوان یک مسئول باید بدانی که چه چیزی به خط فرستاده می‌شود. توی خط کی می‌خواهد سبزی پاک کند؟ اینها پدر دارند اینجا؟ مادر دارند؟ خواهر دارند؟ اینجا مگر آب هست برای شستن سبزی؟ اینها به زور آب برای خوردن دارند فقط و وقت این کارها را هم ندارند.» خلاصه آقا مهدی خیلی توپ و تشر زد به او و حق هم داشت. هیچوقت فراموش نمی‌کنم. توی بیسیم به او گفت: «فلانی ما اینجا هم پدر بسیجی ها هستیم هم مادرشان.» آقا مهدی تا این حد به بچه‌ها علاقه داشت. تا رزمنده‌ها از چیزی نخورده بودند خودش لب نمی‌زد.

بعد از عملیات خیبر قرار بود در زید عملیاتی انجام بدهیم. موقع ظهر بود و هوا خیلی گرم بود. با آقا مهدی داشتیم می‌رفتیم خط. آقا مهدی هر روز توی خط بود. شب می‌رفت سنگر بچه‌های اطلاعات را که شناسایی می‌رفتند چک می‌کرد، روز هم طوری بود مدیریتش که از هر لحظه ممکن استفاده می‌کرد برای بازدید از خط. ساعت 2 یا سه بود و هوا بشدت گرم بود. داشتیم با جیپ عبور می‌کردیم که آقای «علاءالدین» آقا مهدی را دید و آمد بیرون و گفت: «آقا مهدی عرضی داشتم.» رفتیم داخل سنگر. یکی از نیروهای علاءالدین، از توی یخچال یک کمپوت خنک بیرون آورد و گذاشت جلوی آقا مهدی. آقا مهدی دستش را زد به قوطی کمپوت و نگذاشت بازش کنند. اول از آقای علاءالدین که مسئول خط در عملیات بود سؤال کرد که «امروز با نهار به بچه‌ها چی دادین؟» گفت: «میوه داده‌ایم.» آقا مهدی گفت: «پس این چیه گذاشتید جلوی من؟» گفت: «این مال دیروزه.» گفت: «توی این ساعت روز که بچه‌ها توی خط هستند و یخ با مشکلات به خط می‌رسد و از اهواز و خرمشهر با مشکلات فراوان تهیه می‌شود و به خط می‌رسد، این چیه گذاشتید جلوی من؟» آن روز هم یک طوری شده بود که یخ کم آمده بود توی خط. آنروز کارخانه یخ در خرمشهر خرابی داشت و یخ به تعداد کم به خط رسیده بود. آقا مهدی از این قضه اطلاع داشت. آقای علاءالدین فکر می‌کرد آقا مهدی اطلاع ندارد که یخ امروز کم رسیده به خط. آقا مهدی با ایشان گفت که «آقا علاءالدین شما بعنوان مسئول عملیات و مسئول واحد لشگر چطور به خودتان اجازه می‌دهید یا من چطور به خودم اجازه بدهم که در حالیکه می‌دانیم امروز یخ به خط کم رسیده...» این را که گفت، آقای علاءالدین گفت: «آقا مهدی! شما از کجا می‌دانید یخ کم رسیده؟» آقا مهدی گفت: «هر روز سی قالب یخ به اینجا می‌آمده، امروز پانزده قالب رسیده.» علاءالدین هم می‌دانست چون مسئول عملیات بود و گزارش به او رسیده بود. ولی فکرش را نمی‌کرد که آقا مهدی ریز آمار یخ را هم داشته باشد و از او بازخواست کند. گفت: «آقا مهدی فکر نمی‌کنم اینطور بوده باشد!» آقا مهدی گفت: «فکر کن! قشنگ فکر کن! شما که این را می‌دانید چرا این کمپوت خنک را می‌گذارید جلوی من؟ ببر بگذار سرجایش. اگر امروز بچه‌ها کمپوت بخورند من هم می‌خورم.» و نخورد و نگذاشت بازش کنند. به همه این مسائل حساس بود.

با اینکه فرمانده لشکر بود، من دیده بودم این شلوارش که پاره می‌شد می‌داد خیاط برایش درست می‌کرد و چندین و چند بار می‌داد شلوارش را تعمیر می‌کردند و آنرا دور نمی‌انداخت. ما اگر شلوارمان پاره می‌شد می انداختیمش دور یکی دیگر می‌پوشیدیم. ما اینجور بودیم. ولی آقا مهدی اینطور نبود. می‌گفت این شلوار به سختی توسط نظام مقدس جمهوری اسلامی تهیه می‌شود. اگر در خط می‌دید وسایل یا لباسی افتاده می‌گفت جمع کنید بیاورید. روی این چیزها حساس بود. یادم نمی‌رود که بعد از عملیات خیبر که برگشته بودیم عقب، پشت مقر ما لشکر 8 نجف حمام داشت. نزدیک بود به مقر ما بود. آنها نسبت به ما یک مقدار امکاناتشان بیشتر بود! به من گفت: «میرآب! ببین از بچه‌ها کی یک زیرپیراهن استفاده شده دارد دو ساعت به من قرض بدهد، من پس می‌دهم به او.» من گفتم: «آقا مهدی! تدارکات ما همینجاست اجازه بدهید من برای شما یک زیرپیراهن نو بیاورم.» گفت: «نه نیازی نیست.» من خیلی اصرار کردم به او که شما چند روز است در عملیات هستید و می‌خواهید دوش بگیرید و... که گفت نه نیازی نیست. رفتم تدارکات و یک مشهدی یعقوب داشتیم، به او گفتم: «مشدی! یک زیرپراهن لازم دارم.» رفت یک زیرپیراهن نو آورد. گفت: «برای کی می‌خواهی؟» گفتم: «برای آقا مهدی.» ولی نو اش را نمی‌خواهم. اگر خودت داری بردار بیاور. او هم خیلی به آقا مهدی علاقه داشت گفت: «تو رو خدا بگذار خودم ببرم بدهم.» که من گفتم: «نه آقا مهدی ممکن است از تو نگیرد. من بعدا می‌گویم که مشهدی یعقوب داده.» برد دادم به آقا مهدی. گفت: «برو یک کتری بزرگ بیاور.» باران آمده بود و وسط دو تا خاکریز آب زیادی جمع شده بود. رفت از آن آب برداشت برد گذاشت گرم شود. چند دقیقه بعد مرا صدا کرد گفت بیا پشت این چادر آب را بریز من سرم را بشویم! من گفتم: «آقا مهدی! آنور حمام هست. هیچکس هم آنجا نیست. اجازه بدهید من بروم به نیروهای آقای کاظمی بگویم آقا مهدی می‌خواهد بیاید اینجا دوش بگیرد.» گفت: «نه. بچه‌ها الان از خط برگشته‌اند می‌خواهند دوش بگیرند.» اگر می‌رفت و بچه‌ها او را می‌دیدند، همه می‌آمدند عقب می‌ایستادند تا آقا مهدی دوش بگیرد ولی نرفت. حتی کمی اینطرف تر خودمان حمام داشتیم که بچه‌ها شش تا شش تا می‌آمدند دوش می‌گرفتند. اما نرفت. من آب را گرفتم و او موهای سرش را شست. زیر پیراهنش را هم شست و پهن کرد تا خشک شود. دو ساعت بعد دوباره همان زیر پیراهن را برداشت پوشید و زیر پیراهن امانتی را برگرداند. او فرمانده لشکر بود و می‌توانست بگوید برایش زیر پیراهن بیاورند و زیر پیراهنش را در بیاورد بیندازد آنطرف. ولی تا این حد برای بیت‌المال ازش قائل بود و یک زیرپیراهن نو را هم برای دو ساعت نخواست که از بیت المال بردارد.

- جایگاه اقا مهدی بین سایر فرماندهان چگونه بود؟ گویا سایر فرماندهان بخصوص فرمانده وقت سپاه پاسدارن، با دید خاصی به آقا مهدی نگاه می‌کرده‌اند.

بله آقا مهدی فرماندهی بود که سخت ترین محورها را به او محول می‌کردند. یعنی خواسته خود آقا مهدی این بود. وقتی تقسیم کار می‌کردند همیشه سخت ترین کار را به آقا مهدی می‌دادند. علت آن هم این بود که آقا مهدی را به خوبی می‌شناختند. خیلی پیش آمده بود در عملیاتها که ما کارهای محور خودمان را تمام کرده بودیم، می‌آمدیم به محور لشکر 8 نجف هم کمک می‌کردیم. زمانی که اقای محسن رضائی می‌خواست به آقا مهدی فرماندهی لشکر را واگذار کند، خیلی ها مخالفت می‌کردند. می‌گفتند سنش کم است، به زعم خودشان تجربه‌اش کم است و واقعیت این است که شیطنت می‌کردند در مورد آقا مهدی. اینطور بگویم که حسادت می‌کردند به او. ولی شخص آقای محسن رضائی من از زبان خودش شنیدم که می‌گفت: من جلوی اینها ایستادم و حکم آقا مهدی را ظرف چند  ساعت صادر کردم. می‌گفت به من فشار وارد می‌کردند که فلانی را یا فلانی را بجای آقا مهدی بگذار ولی من آقا مهدی را می‌شناختم.

من از فرماندهان لشکرها در قرارگاه، از خود آقای عزیز جعفری فرمانده فعلی سپاه از نزدیک ممتاز بودن آقا مهدی را شنیده‌ام. از سایرین هم همینطور. از آقای بشر دوست، از آقای غلامپور، از شهید احمد کاظمی، از حاج همت. آن ابتکاراتی را که آقا مهدی در طول جنگ داشت سایر لشکرها بنام خودشان ثبت می‌کردند! ولی نظر آقا مهدی این بود که بگذارید بنام ما نوشته نشود، گفته نشود. مثلا وقتی در عملیات خیبر برای اولین بار می‌خواستیم عملیات آبی انجام بدهیم، آقا مهدی قبل از عملیات ما را صدا زد؛ آقای الموسوی، من و شهید احد مقیمی را و به ما گفت که: «شما می‌دانید که احتمال دارد ما در آب عملیات داشته باشیم. شما بعنوان کسی که چند سال است توی مخابرات کار می‌کند، اگر بیسیم توی آب بیفتد چکار می‌خواهید بکنید؟»  ما نتوانستیم جواب بدهیم و با وجود اینکه اینهمه در مخابرات کار کرده‌ بودیم به این مورد فکر نکرده بودیم. آقا مهدی آنجا دو تا راه حل به ما گفت. یکی اینکه گفت ما باید بدهیم از این تیوبهای ماشین برای بیسیمها پوششی بدوزند. آوردیم از بیسیم روی کاغذ الگو درست کردیم مثل الگوهای خیاطی. و یکی هم اینکه یونولیت بیاورید و این بیسیم ها را با یونولیت ببندید. و این کار را همانجا امتحان کردیم. رفتیم یونولیت آوردیم بستیم به یکی از بیسیم ‌‌ها و آقا مهدی بیسیم را انداخت توی آب. دیدیم که بیسیم روی آب ماند و نرفت زیر آب. بعد گفت که برای ضدآب کردن بیسیم ها، با یکی از کارخانه‌ها صحبت کنند و تیوب سفارش بدهند. بعد الگوی بیسیم روی کاغذ را داد به آقای «سفیدگری» گفت ببرد بدهد به کارخانه تراکتور سازی برای تیوب قالب ریزی کنند و تیوب بزنند. بعدادرست کردند آوردند و این تیوبها وقتی دور بیسیم قرار می‌گرفتند کاملا چفت می‌شدند. لشکر 41 ثارالله (ع) این ابتکار را ثبت کرد بنام خودش. این طرح بزرگی بود که به کل سپاه و حتی ارتش داده شد و مورد استفاده قرار گرفت. این ابتکار آقا مهدی بود. آقا مهدی چون مهندس بود و آدمی فنی بود در کل، ابتکارات زیادی داشت. مثلا طرح سنگری را روی آب داده بود که بعنوان قرارگاه استفاده شود. تدابیر آقا مهدی از این دست زیاد بود. در مورد یدک کش‌ها و غیره هم بود. شناور درست کرده بود که دیگر منتظر احداث پل نمانیم. قایق آنرا می‌کشید و می‌برد به خط.

می‌توانم بگویم عملیات خیبر اول مدیون پیام حضرت امام (ره) و بعد ابتکارات آقا مهدی در آن عملیات بود. آقا مهدی ابتکارات فراوانی در این عملیات آنجام داد بطوریکه من می‌توانم بگویم فرمانده عملیات خیبر آقا مهدی بود. حمید اقا یک گردان نیرو برده بود و قرار بود عملیات کنند و ما برسیم و ادامه عملیات را پی بگیریم. در عملیات خیبر ما اولین نفراتی بودیم که با هلی‌کوپتر وارد جزیره شدیم. یک افسر رابط بود، شهید کاظمی بود، آقا مهدی بود، من بودم، دو نفر هم از بچه‌های اطلاعات که یکی مال لشکر ما بود و یکی هم مال لشکر 8 نجف. که هلی برد شدیم به پاسگاه و پیاده شدیم. راه افتادیم برویم سمت آقا حمید که نیروها ادامه عملیات بدهند. رسیدیم به یک سه راهی. آقا مهدی در پاسگاه قبل از حرکت به فرمانده گردانها گفته بود که بعد از پاسگاه با جاده حرکت نکنند چون ممکن است عراق جاده را بزند و بعد از پاسگاه باید از پایین جاده و کنار نیزار حرکت می‌کردند که استتار داشته باشند. راه افتادیم. یک گردان از لشکر 8 نجف آنطرف و یک گردان هم مال ما بود که از اینطرف جاده شروع به حرکت کردیم. آقا مهدی و شهید احمد کاظمی هم با هم بودند به اضافه من که بیسیمچی آقا مهدی بودم و یک بیسیمچی هم همراه شهید کاظمی بود. شهید «مشهدی عبادی» هم از عقب می‌آمد. به سه راهی که رسیدیم غافلگیر شدیم. هیچکس فکرش را نمی‌کرد. نه شهید کاظمی، نه فرمانده گردانها، نه بنده، هیچکس. بچه‌ها هم چون شب تا صبح بیدار بودند و کسی نخوابیده بود واقعیتش خسته بودند و گیج می‌زنند. داشتیم به سه راهی نزدیک می‌شدیم که آقا مهدی به من گفت: «زود بگو مشهدی عبادی بیاید.» رفتم به او گفتم: «آقا محمد باقر! آقا مهدی با شما کار دارد.» شهید کاظمی از آقا مهدی پرسید: «چی شده؟ چی شده؟» آقا مهدی گفت: «صبر کن.» بعد با انگشتش نشان داد گفت: «یک ستون عراقی دارد می‌آید طرف سه راهی.» ما صد متر مانده بودیم تا برسیم به سه راهی. یک ستون عراقی داشت از روبرو می‌آمد که بالای یک تیپ نیرو بود. جلوتر از سه راهی، حمید آقا با نیروهایش درگیر بودند. یک قرارگاه عراقی هم بعد سه راهی بود که آنجا هم درگیری بود و چون کامل پاکسازی نشده بود عراقی ها حضور داشتند. این ستون داشت می‌آمد از سمت جزیره جنوبی برود به جزیره شمالی. احمد گفت: «حالا چکار کنیم؟» آقا مهدی گفت: «هیچی صبر کن.» بعد به شهید «مشهدی عبادی» گفت: «آرپیجی‌زن‌ ها را آماده کن، تیربارچی ها را هم همینطور. پنج شش نفر هم از تک تیراندازها آماده شوند، بقیه بروند داخل نیزار. هر وقت من گفتم آتش، این نفرات آتش کنند.» به احمد کاظمی هم گفت: «به بچه‌هایت بگو به همین صورت آماده شوند.» یک نفر رفت آنطرف جاده به گردان لشکر 8 نجف گفت که آماده شوند و منتظر فرمان آقا مهدی بمانند. شهید کاظمی خیلی دلهره داشت و مرتب می‌گفت: «مهدی چکار کنیم الان؟» آقا مهدی گفت: «هیچی توکل به خدا کن.» شهید کاظمی گفت: «درسته توکل به خدا باید داشته باشیم، ولی اینها الان برسند به سه راهی و تقسیم بشوند، نصفشان می‌آیند سمت ما و نصفشان می‌روند سمت حمید. اینجوری کار عملیات تمام است خب.» آقا مهدی هم مرتب می‌گفت: «به خدا توکل کن.» آقا مهدی می‌دانست می‌خواهد چکار کند و طرحش را ریخته بود. ستون به سه راهی که رسید، خدا عنایت کرد و خوشبختانه پیچیدند سمت نیروهای حمید آقا و به طرف پاسگاه نیامدند. آخرین خودروی عراقی که از سه راهی رد شد، آقا مهدی گفت: «آتش!» بچه‌های گردان امام حسین (ع) ما و گردان لشکر نجف آمدند روی جاده و از عقب به این ستون زدند. آنها هم تصورش را نمی‌کردند که از پشت به آنها حمله شود. خودروها و زرهی‌هایشان آتش گرفتند و خوردند به هم و نیروهایشان ریختند روی زمین. آقا مهدی فرمان داد بچه‌های گردانها ریختند بیرون و همه این ستون را منهدم کردند. پنج شش نفرشان زنده ماندند که اسیر شدند. احمد کاظمی می‌گفت اینها را اعدام کنیم که آقا مهدی گفت: «نه اینها ارزش اعدام ندارند. از طرفی شب هم نیست. روز روشن است. شرعا اعدامشان درست نیست.» احمد کاظمی گفت: «اینها را که نمی‌توانیم با خودمان ببریم.» آقا مهدی گفت: «می‌دهیم‌شان دست دو سه نفر تا ببرندشان عقب.» اینجا خاطره‌ای یادم افتاد این را هم عرض کنم. من توی این عملیات ساعت نداشتم. آقا مهدی مدام از من ساعت می‌پرسید و من از بچه‌ها می‌پرسیدم و می‌گفتم. آقا مهدی اول عملیات تاکید کرده بود به بچه‌ها که دنبال غنیمت نروند. گفته بود که «اگر کسی دنبال غنیمت برود و تلفات بدهیم من نمی‌بخشم و خدا هم نخواهد بخشید. تلفات دادن بخاطر غنائم را اسلام هم نمی‌پذیرد.» گفته بود غنیمت مال زمانی است که آزادی و راحتی عمل داشته باشیم. کنار این ستونی که منهدم شد راه افتادیم که من دیدم یک سرهنگ عراقی کشته شده و ساعت مچی اش باز شده اما از مچش در نیامده. خم شدم که ساعتش را بردارم. اقا مهدی با من دوش به دوش می‌آمد. تا دید، گفت: «چکار می‌کنی؟» گفتم: «هیچی» و ساعت را یواشکی از مچش باز کردم و انداختم توی جیب بادگیرم! چند دقیقه بعد آق مهدی از من پرسید که ساعت چند است؟ نمی‌دانستم باید ساعت را دربیاورم و نگاه کنم یا نه؟ توی دل خودم می‌گفتم آقا مهدی متوجه نشد که من ساعت را از مچ آن عراقی باز کردم. به آقا مهدی گفتم: «الان از بچه‌ها می‌پرسم عرض می‌کنم.» که گفت: «از روی همان ساعتی بگو که توی جیب بادگیرت گذاشته‌ای!» درش آوردم و چون عراقی‌ها نیم ساعت با ما اختلاف ساعت داشتند، نیم ساعت کشیدم روش و گفتم مثلا ده و نیم است. این ساعت خیلی بدرد ما خورد تا آخر عملیات!

اقا مهدی همیشه تاکید می‌کرد که توی عملیات دنبال غنیمت نروید. بچه‌های لشکر 8 نجف همیشه می‌آمدند از محور ما غنیمت می‌بردند. شهید یاغچیان ناراحت می‌شد و به آقا مهدی می‌گفت نرمخوئی شما باعث می‌شود اینها بیایند غنیمت ببرند. اگر مانع ما نشوید همه غنائم را جمع می‌کنیم برای خودمان. آقا مهدی هم می‌گفت اشکالی ندارد، می‌برند برای استفاده لشکر اسلام. احمد کاظمی برای خودش که نمی‌برد. اگر چیزی لازم داشتیم ازشان می‌خواهیم، می‌دهند استفاده می‌کنیم. دنبال غنیمت نباشید.

عملیات ادامه پیدا کرد و این عملیات مدیون آقا مهدی و پیام حضرت امام (ره) بود. ما یکروز توی شهرک «حُرَیبه» بودیم که بعدش رفتیم توی یک کانال مستقر شدیم و قرار شد که آقا مهدی و شهید احمد کاظمی ادامه عملیات را از آنجا هدایت کنند. یک شب نشسته بودیم و بچه‌های گردان سید الشهداء (ع) داشتند می‌آمدند به خط. از بچه‌های ارومیه توی این گردان زیاد بودند. شهید «اصغر قصاب» فرمانده این گردان بود که تازه از دوره فرماندهی گردان برگشته بود. ایشان بود، آقای «بازگشا» بودند، آقای «سبزی» بودند. آقا مهدی به اینها گردان داده بود. یکی از بچه‌های ارومیه به اسم «شکوری» بود که معاون اصغر قصاب بود. شب آمده بود خط را تحویل بگیرد از آقای «سفیدگری» پرسید: «آقا مهدی شب را کجا می‌مانند توی جزیره؟» یک گودالی بود که نشانش داد و گفت اینجا. گفت: «اینجا چرا؟ اگر امکانات بدهید من با بچه‌های تبریز اینجا یک سنگر درست می‌کنم.» آقای سفیدگری گفتند: «آقا مهدی قبول نمی‌کند ولی خیلی خوب است اگر درست بشود. وقت خوبی هم هست الان. آقا مهدی با چهار پنج نفر فرمانده دیگر توی گودال نمی‌مانند.» بعد گفت از توی این شهرک عراقی گونی و اینها گیر بیاورند. خواستیم از آقا مهدی اجازه بگیریم، اجازه نداد. می‌گفت هر وقت بچه‌ها سنگر داشتند، برای من هم سنگر درست کنید. ما به زور به او قبولاندیم که بخاطر خودش نمی‌گوئیم و خوب نیست فرماندهان بقیه لشکرها که می‌آیند پیش او، سنگر نداشته باشیم اینجا. حضور فرماندهان بقیه لشکرها را بهانه کردیم و گفتیم: «احمد کاظمی می‌آید پیش شما، حاج همت می‌آید، زین‌الدین می‌آید، حسین خرازی می‌آید، فرمانده نیروی زمینی می‌آید، آقای عزیز جعفری می‌آید، بخاطر اینها می‌گوئیم!» گفت: «اگر بخاطر اینهاست، خود دانید. برای شخص من سنگر درست نکنید. من سنگر نمی‌خواهم.» بسیجی‌ها شب جمع شدند یک محل بزرگ درست کردند و آقای سفیدگری گفت وسایل آوردند و یک سنگر حسابی درست شد. این سنگر، تبدیل شد به سنگر فرماندهی کل جزیره. فرماندهان لشکر همه‌شان جمع می‌شدند توی این سنگر و عملیات را از آنجا هدایت می‌کردند.

یک روز نشسته بودیم توی سنگر. عراق مرتب پاتک می‌زد و بچه‌ها جواب می‌دادند. از شب قبل این پاتکها بود و از خط هم مرتب خبر می رسید که عراق پاتک زده. از قرارگاه هم اعلام شده بود که دشمن برای تصرف جزیره پاتک خواهد کرد و اگر ادامه بدهد، جزیره بی جزیره! ساعت حدود 11 بود که همه فرماندهان لشکر جمع بودند توی سنگر. شهید حاج همت بود، شهید حاج حسین خرازی بود، سردار زاهدی بود، شهید زینالدین بود، آقا مهدی بود، سردار قاسم سلیمانی بود. از شب هم مرتب اعلام می‌شد که امروز نزدیک ظهر عراق پاتک خواهد زد. نقشه را توی همان سنگر باز کرده بودند وسط و فرماندهان لشکرها داشتند نقشه را مطالعه می‌کردند. آقا مهدی گفته بود همه آنتن بیسیم‌شان را نیاورند بیرون. اگر دشمن ببیند اینهمه آنتن از سنگر بیرون آمده می‌فهمد اینجا فرماندهی است و می‌زند سنگر را. البته اطراف سنگر را مرتب می‌زدند. حدود 5/11 بود که بیسیم من به صدا درآمد: «مهدی - مهدی، محسن...» بیسیم را دادم به آقا مهدی. آقای محسن رضائی می‌گفت با حاج سید احمد خمینی (ره) حرف زده. امام (ره) اطلاع کامل از جزیره دارد و شنیده که فرماندهان زیادی شهید شده‌اند. تعدا زیادی از مسئولین لشکر ما و بقیه لشکرها شهید شده بودند. آقا محسن گفت که می‌خواهد پیامی از امام (ره) بخواند. آقا مهدی گفت: «همه اینجا جمعند، فقط جای شما خالیست.» آقا مهدی بیسیم را داد، همه فرماندهان تک تک با آقا محسن حرف زدند. در این حال آقا مهدی به من گفت: «ببین می‌توانی کاری کنیم که این پیام در همه خط پخش بشود؟» گفتم: «بله می‌شود.» گفت: «همه خطها را به گوش کن. این پیامی را که آقا محسن می‌خواهد بخواند در کل خط پخش شود.» این تدبیر آقا مهدی را بقیه فرماندهان هم به لشکر خودشان انتقال دادند تا پیام حضرت امام (ره) در سراسر جزیره مجنون، هم در جزیره شمالی و هم در جزیره جنوبی پخش شود. همه که آماده شدند، آقا محسن پیام حضرت امام (ره) را خواند. امام (ره) فرموده بودند من شنیده‌ام که تعداد زیادی از فرماندهان سپاه به شهادت رسیده‌اند. این برای حفظ آبروی اسلام است و حفظ جزایر حفظ آبروی اسلام و نظام جمهوری اسلامی است. ما اگر تعداد شهداتی بیشتری هم بدهیم این جزایر باید حفظ شوند.

این پیام که خوانده شد، یادم نمی‌رود هیچوقت  که شهید احمد کاظمی به آقای سفیدگری گفت که برای همه اسلحه بیاورند. برای فرماندهان لشکرها گفت که اسلحه بیاورند. همه آماده شدند که تا پای شهادت بجنگند. این پیام برای کل خط روحیه بخش بود. بچه‌ها چند روز جنگیده بودند و مشکلات زیادی داشتند. در کل جزیره صدای تکبیر بلند شد بعد از قرائت پیام امام (ره). بعد از این تکبیر بود که عراق شروع کرد به پاتک و آتش تهیه ریخت. فرماندهان لشکر هم اسلحه برداشتند و آمدند بیرون. شهید کاظمی آرپیجی برداشت، آقا مهدی سلاح برداشت، یکی دیگه تیربار برداشت و همه آماده شدند و از سنگرها آمدند بیرون و هرکس رفت سراغ محور خودش. قبل از عملیات خیبر در حضور امام (ره) جلسه ای تشکیل شده بود و آنجا فرماندهان لشکر به امام (ره) قول داده بودند که حسین گونه بجنگند و حسین گونه به شهادت برسند. پیام حضرت امام (ره) و ابتکار شهید باکری در پخش پیام امام (ره) برای کل جزیره باعث شد که با عنایت خدا در عرض دو ساعت رزمنده‌ها جواب محکمی به پاتکی که به قصد تصرف جزیره زده شده بود بدهند. کلی اسیر و غنیمت هم بدست آمد. حتی پیشروی هم صورت گرفت. تانکها را گذاشتند و فرار کردند. اگر پیام امام (ره) در جزیره پخش نشده بود واقعیتش این است که خیلی ها ممکن بود که بگویند اینها از خودشان می‌گویند و از امام (ره) دارند خرج می‌کنند. بودند از این افراد. این پیام توسط عراق هم شنود شده بود. چنان رعبی در دل عراقی‌ها افتاده بود که با آنهمه تجهیزات زرهی نتوانستند کاری از پیش ببرند.

بعد از عملیات خیبر و قبل از عملیات زید که همه فرماندهان لشکر رفته بودند پیش حضرت امام (ره)، آقا مهدی کمی دیر رفته بود و مأموریتی داشت. من از شهید احمد کاظمی شنیدم که تا نشسته بودند، امام (ره) گفته بود: «پس کو آقای باکری؟»  آقا مهدی به نام مورد توجه حضرت امام (ره) بود. آقا مهدی قبل از عملیات بدر هم که از زیارت امام رضا (ع) برگشته بودند پیش امام (ره)، از امام (ره) التماس دعا کرده بود برای شهادتش.

 


(نقل از: شهید احمد کاظمی)

  • روز سوم یا چهارم عملیات خیبر بود که عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره، از طرف طلائیه. طوری که همت و چند نفر از فرماندهان دیگر مجبور شدند بیایند جزیره، بیایند پیش ما. وقتی محسن رضایی (فرمانده وقت سپاه) پیام امام (ره) را از بیسیم خواندند، حضرت امام (ره) پیام داده بوند: حفظ جزیره، حفظ اسلام است! تصمیم گرفتیم خودمان هم بعنوان تک تیرانداز کار کنیم. آنجا دیگر فرمانده و غیر فرمانده نداشت؛ هرکس هر سلاحی دستش می‌رسید بر می‌داشت و می‌جنگید. آقا مهدی تیرباری برداشت، شهید همت (فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول) آر‌پی‌جی برداشت و شهید مهدی زین‌الدین (فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب) سلاحی دیگر. هر کدام به یک سلاح انفرادی مجهز شدیم تا فرمان الهی امام (ره) اجرا شود. به سمت پل رفتیم. در گوشه‌ای از سنگر نشسته بودیم که حمید باکری آمد پیش ما، یک قبضه خمپاره دستش بود، خیلی خندان و سرحال و با نشاط گفت: چیزی نیست ان شاء الله حل می‌شود. آقا مهدی به حمید گفت: این خمپاره را بردار و برو نزدیک پل کاری بکن تا کمی در کار دشمن تأخیر بیفتد تا ما بتوانیم فکری بکنیم. حمید از ما جدا شد.
  •  به مهدی گفتم اینطوری فایده ندارد، باید یکی از ما برود پیش حمید. حمید وضعش را مرتب گزارش میداد، با صلابت و آرامش، و در خواست نیرو می‌کرد و مهمات؛ بیشتر از همه خمپاره. می‌گفت خمپاره ۶۰ یادت نرود و ما هر چی داشتیم می‌فرستادیم. هواپیماهای عراقی هم هر تحرکی را زیر نظر داشتند و شکارشان می‌کردند و هیچ مهمات و تدارکاتی بدست ما نمی‌رسید. هر نیرویی که می‌رفت عقب، فشنگ‌هاش را تا دانه‌ی آخر می‌گرفتیم و می‌بردیم خط و بین بچه‌ها پخش می‌کردیم. همین جا بود که به مهدی گفتم: من میروم پیش حمید. فاصله‌مان با حمید زیاد نبود. پیاده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمی‌توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید خندید. گفتم: نه خبر؟ [به ترکی! یعنی: چه خبر؟] عراقی‌ها آنقدر نزدیک بودند که اگر سنگ می‌زدی حتما می‌رفت می‌خورد به سر یکی‌شان.
  • تیرها فقط وقتی شلیک می‌شد که مطمئن می‌شدی به هدف می‌خورد. یک وانت تویوتا پر از نیرو داشت می‌آمد طرف ما. همه‌شان داشتند به ما نگاه می‌کردند و دست تکان می‌دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت، منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند می‌آمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم: خدا خودش همه چیز را... سرم را انداختم زیر گفتم: حتما خیری در کار است... با مهدی تماس گرفتم گفتم: هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همان جا که خودمان نشسته بودیم. بگو سریع جاده را بشکافند، یک خاکریز بزنند که وقت خیلی تنگ است. دیدم حمید افتادو ترکشی آمد خورد به گلوش و خون از سرش جوشید و روی خاک و راه باز کرد آمد جلو. صداش می‌زنم حمید و... خودم هم ترکش خورده‌ام و... 

(نقل از: کریم حرمتی؛ مسئول اطلاعات لشکر ۳۱ عاشورا)

  • رفتم حمید را دیدم. کشیده بودند برده بودندش توی سنگر. سنگر که چه عرض کنم یک چاله کوچک بود توی سیل‌بند. رفتم جلوتر دیدم یک پتوی سیاه کشیده‌اند روی جنازه‌اش، پوتین‌های گِلی‌اش از پتو مانده بیرون به خاطر قد بلندش. محل شهادت حمید همان جا بود. کنار یک نفربر سوخته عراقی، حدود صد و پنجاه متری سمت چپ پل. شهادتش دل خیلی‌ها را شکست. بخصوص آقا مهدی را و بخصوص وقتی که یادش می‌افتاد مهمات به دستش نرسید و تنها توی آن محاصره ماند. من هم آنجا بودم، کنار آقا مهدی، توی قرارگاهی، دو سه کیلومتر عقب‌تر از حمید. عراقی‌ها سعی داشتند تانک‌هایشان را عبور بدهند این طرف و بچه‌ها فقط با چند تا آر‌پی‌جی جلوشان ایستاده بودند. آن روز حمید چند بار از آقا مهدی مهمات خواست ولی مهمات دو بار رفت.

(مهدی باکری در یادها و خاطره‌ها - بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس)

 




شب بود. آقا مهدی رزمندگان را برای آغاز عملیات خیبر بدرقه می‌کرد... 
نوبت به خداحافظی با برادرش حمید رسید. کوله پشتی او را از پشتش باز کرد و در آن چند قوطی کمپوت گذاشت.
حمید پرسید: آقا چکار می‌کنی؟ 
آقا مهدی گفت: این کمپوت‌ها را با خودت ببر، بدردتان می‌خورد.
حمید قبول نکرد و مانع این کار شد.
حمید با بچه‌های لشکر به سمت خطوط نبرد راه افتادند.
گویا آقا مهدی می‌دانست این آخرین دیدارش با حمید است.
آنگاه که همه نیروها حرکت کردند، آقا مهدی نشست و سیر گریست.

(مهدی باکری در یادها و خاطره‌ها - بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس)

نظرات  (۱)

مهدی باکری سردار دل هاست
واقعا گم شده است شادی
شهادت علی خلیلی بانی امر به معروف و نهی از منکر و شهادت یکی از مرزبانان جوان را به شما تسلیت عرض می نمائیم.
به جمع بیانی ها خوش آمدید.
سلام از نام وبلاگ معلومه خیلی عالی میشه مرسی عزیز دل
از راه اندازی این وبگاه
به وب بنده هم سر بزنید اگه لایق دیدید.
عیدتون مبارک و شهادت حضرت فاطمه (س)دخت نبی بر شما و تمام شیعیان تسلیت باد.
تبادل لینک هم مایل باشید در خدمتم


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی